گنجور

 
صفی علیشاه

ابوحمزه خراسانی که مردیست

ز سلاک طریقت رهنوردیست

براه کعبه اندر چاهی افتاد

نه چاهست آنکه در وی ماهی افتاد

بغافل قصر و ایوان جمله چاهست

بکامل چاه و زندان بارگاهست

بگفتا نفس او فریاد سر کن

ز حال خود خلایق را خبر کن

که آرندت مگر زین چاه بیرون

رسی بر ساحلی زین بحر پر خون

بگفتا حاضر آنشاه مجید است

که بر ما اقرب ازحبل وریدست

توکل جز بحق زیبنده نبود

که جز او کار ساز بنده نبود

رسیدند امتحانرا ناگه از راه

دو تن از رهسپاران بر سر چاه

در آمد نفس بوحمزه بفریاد

که باید خواست اینک زین دو امداد

وگرنه مرد باید با فلاکت

تو را باشد ز دست خود هلاکت

دگر گفت او توکل باشد انسب

که هست از بنده او بر بنده اقرب

تصور کن هست این وقت آخر

در آندم از که جوئی چاره دیگر

پس از عمری مرا عار آید از این

که خواهم چاره از مخلوق مسکین

بحق باشد چهل سالم توکل

کنون جویم بناداری توسل

مرا صدبار بهتر مرگ ازین مزد

که باشم شاه و جویم یاری از دزد

نشست و داد دل بر مرگ وتن زد

فسون گفت آنچه نفسش بر دهن زد

از این بگذشت یکساعت بناگاه

صدائی دیدکاید از سر چاه

سر چه را پلنگی بود و بگشاد

معلق گشت و زودش کرد آزاد

بگفتش هاتفی بهر تو اینسان

توکل کرد آتش را گلستان

سبوعی را که عنوان غضب بود

تو را شد فوز و رحمت وین عجب بود

کسی کو را توکل در نهاد است

هلاک اقرب اسباب مراد است

مرا نزدیک خواندی چون چنین نیک

ترا دادم نجات از مرگ نزدیک

فقیرانرا چنین بود است اوصاف

تو بر نفس خود از مردی ده انصاف

اگر باشی چنین، صاحب لوائی

امام و پیر و شیخ و رهنمائی

وگر نه بگذر از خوان مناعت

بنان بینوائی کن قناعت

چو در میدان موشی نیست صبرت

هوس چبود بنزد شیر و ببرت

بآن وصف و کمال و خلق و سیرت

نبود آنقوم را دعوی و دعوت

مقال و حالشان فقر و فنا بود

من و ما در تصوف کی بنا بود

صد از ظرف خالی هست در خور

نه از بحری که از گوهر بود پر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode