گنجور

 
عطار

به راهی بود چاهی بس خجسته

رسن را در دو سر در دلو بسته

چو از بالا تهی دلوی درآمد

ز شیب او یکی پر بر سرآمد

مگر می‌شد یکی سرگشته روباه

در آن چاه اوفتاد از راه ناگاه

چو دید آن دلو شد در دلو تن زد

به دستان دست محکم در رسن زد

یکی گرگ کهن شد با سر چاه

درون چاه دید افتاده روباه

به روبه گفت اگر مشتاق مایی

فرو آیم بگو یا تو برآیی

اگر از چه برون آیی ترا به

درین صحرا چو من گرگ آشنا به

جوابش داد آن روباهِ دل‌تنگ

که من لنگم تو به کآیی برِ لنگ

نشست آن گرگ در دلو روان زود

روان شد دلو چون تیر از کمان زود

همی چندان که می‌شد دلو در چاه

به بالا می برآمد نیز روباه

میان راه چون درهم رسیدند

به ره هم روی یک دیگر بدیدند

زبان بگشاد آن گرگ ستم‌کار

که ای روبه مرا تنها بمگذار

جوابش داد آن روباه قلاش

که تو می‌رو من اینک آمدم باش

امان کی یافت آن گرگ دغل‌باز

که با روبه کند گرگ آشتی ساز

چنان آن دلو او را زود می‌برد

که گفتی باد صرصر دود می‌برد

همی تا گرگ را در چه خبر بود

نگه می‌کرد روبه بر زبر بود

چه درمان بود آن گرگ کهن را؟

که درمان نیست درد این سخن را

چو در چاه اوفتاد آن گرگ بدخوی

رهایی یافت روباه سخن‌گوی

تنت چاهیست جان در وی فتاده

ز گرگ نفس از سر پی فتاده

بگو تا جان به حبل‌الله زند دست

تواند بوک زین چاه بلا رست

سگی‌ست این نفس در گلخن بمانده

ز بهر استخوان در تن بمانده

اگر با استخوان کیبویی تو

مباش ایمن سگی در پهلویی تو