گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا تا آتش هجران آن شیرین لقا سوزد

وجودم هر شبی چون شمع از سر تا به پا سوزد

مرا دل در بلا افکند و می‌سوزد کنون از غم

چنین دل سوختن بهتر بود، بگذار تا سوزد

چو اندیشم جدائی از وصال جانفزای او

تنم در آتش اندیشه، هر عضوی جدا سوزد

دعائی بر فلک گفتم فرستم، باز گویم

پر مرغان قدسی را نباید کان دعا سوزد

به هر دم در هوائی دیگرست این مرغ، می‌ترسم

که آه آتشینم مرغ را در هوا سوزد

روم در باغ بی او، از دم سرد و دل گرمم

کلاه لاله بر خاک اوفتد، گل را قبا سوزد

حدیث سینهٔ سوزان، چراغ گور ناصر شد

سر خاک غریبان را، کسی شمع از کجا سوزد