گنجور

 
نسیمی

گر سعادت نظری بر من زار اندازد

بر سرم سایه سرو قد یار اندازد

دور از آن یار و دیارم نظر سعد کجاست

تا مرا باز بدان یار و دیار اندازد

آن که شد مست غرور از می پندار امروز

منتظر باش که فرداش خمار اندازد

سببی ساز خدایا که طبیبم نظری

بر دل خسته بی صبر و قرار اندازد

من که باشم که شوم کشته به تیغش مگر او

از کرم سایه بر این صید نزار اندازد

پیش ابروی کماندار تو میرم که مدام

تیر مژگان همه بر عاشق زار اندازد

گر برد بوی سر زلف ترا باد به چین

خون دل در جگر مشک تتار اندازد

گر کند چشم تو بر گوشه نشینان نظری

مستی و عربده در صومعه دار اندازد

چون شد از دولت وصل تو نسیمی منصور

وقت آن است که سر در سر دار اندازد