گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر دلبر ز ما دل برنگیرد

دل من غیر او دلبر نگیرد

اگر زر در میان نبود کمر را

میان دوست را دربر نگیرد

صبا دم می‌دهد گل را ولیکن

نخواهد خورد دم تا زر نگیرد

خیال دوست در چشمم نیاید

که او را دیده در گوهر نگیرد

برو زاهد که تو بادی و من شمع

دم سرد تو با من درنگیرد

به تنهائی توان ملکی گرفتن

که سلطان با همه لشکر نگیرد

دل ناصر شود چون غنچه پر خون

به دور گل اگر ساغر نگیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

سماع صوفیان می درنگیرد

که آتش هیزمی را تر نگیرد

یقین می‌دانک جسمانیست آفت

مکوپ این دست تا پا برنگیرد

بیابد خلوت عشرت مسیحا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه