گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر دلبر ز ما دل برنگیرد

دل من غیر او دلبر نگیرد

اگر زر در میان نبود کمر را

میان دوست را دربر نگیرد

صبا دم می‌دهد گل را ولیکن

نخواهد خورد دم تا زر نگیرد

خیال دوست در چشمم نیاید

که او را دیده در گوهر نگیرد

برو زاهد که تو بادی و من شمع

دم سرد تو با من درنگیرد

به تنهائی توان ملکی گرفتن

که سلطان با همه لشکر نگیرد

دل ناصر شود چون غنچه پر خون

به دور گل اگر ساغر نگیرد