گنجور

 
ناصر بخارایی

شاد است دل که از غم تو یاد می‌برد

این بارگیر بار غمت شاد می‌برد

هر صبحدم دوگانه گزارم یگانه را

ذکر لب تو رونق اوراد می‌برد

می‌گریم و چون سیل مرا آب برکشد

می‌نالم و چو کاه مرا باد می‌برد

شیرین سنگدل چه خبر دارد از غرور

زان کوه غم که خاطر فرهاد می‌برد

زحمت چو از قضاست به جز صبر چاره نیست

کی مرغ جان ز خنجر صیاد می‌برد

از نقش کعبتین بود دو نرد مانده بود

مردم گمان برند که نراد می‌برد

ناصر از آن زمان که هوای عراق کرد

اشکم چو دجله گشت و به بغداد می‌برد