گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد

تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟

دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود

آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد

گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست

گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟

عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو

شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد

یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟

مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد

تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم

سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد

خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز

موسم فتنه و ایام بلا می گذرد