گنجور

 
ناصر بخارایی

چو چشمت هیچ آهوئی ندارد

که چشمت هیچ آهوئی ندارد

خجل شد از گل روی تو لاله‌

که رنگی دارد و بوئی ندارد

از آن دارد سر اندر پیش نرگس

که دارد چشم و ابروئی ندارد

دلم از دیده جوی خون روان کرد

به غیر از دیده دل جوئی ندارد

ندانم در جهان روئی و رائی

که آن با راه تو روئی ندارد

سخن ناگفته شد در وصف رویت

به از ناصر سخنگوئی ندارد