مسکین تن آن کو جگرِ سوخته دارد
چشم و دل بد رأی بد آموخته دارد
نی زهره که در روی دلارای تو بیند
نی دیده که از سوی تو بردوخته دارد
مژگان تو شد بابزن و مرغ دلم را
از روی تو بر آتش افروخته دارد
هر دم دل سخت تو زند بر دلم آتش
کان آهن و سنگ از جگر سوخته دارد
شادی دل ناصر از آن است که دایم
سودای تو در جان غم اندوخته دارد