گنجور

 
ناصر بخارایی

با پرتو رخسار تو مه تاب ندارد

با لطف بناگوش تو گل آب ندارد

شیرینی شهد تو ز شکر نتوان یافت

طعم لب شیرین تو عناب ندارد

آن پیر که در صومعه‌ها گوشه نشین است

جز گوشهٔ‌ ابروی تو محراب ندارد

وان رند که در میکده‌ها باده پرست است

جز بادهٔ لعل تو می ناب ندارد

در خواب مشو یک نفس ای دوست که شب‌هاست

تا دیدهٔ من از غم تو خواب ندارد

با غمزه بگو تا دل آشفته ما را

چون طرهٔ مشکین تو در تاب ندارد

درد دل ناصر همه از مردم چشمت

آبش بگذشت از سر و پایاب ندارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

رویی که تو داری گل سیراب ندارد

شیرینی لعلت شکر ناب ندارد

قدی که تو داری نبود سرو روان را

چون زلف تو چین سنبل پر تاب ندارد

در خواب توان دید خیال رخ خوبت

[...]

وحشی بافقی

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد

خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق

هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد

پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن

[...]

صائب تبریزی

اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد

پروای غبار آینه آب ندارد

از فکر مکان جان مجرد بود آزاد

حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد

درمان بود آن درد که اظهار توان کرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه