گنجور

 
ناصر بخارایی

آن سرو که چون سوسن ما را به زبان دارد

راز دل خود با ما چون غنچه نهان دارد

زلفش که چو سنبل روی از باد همی‌پیچد

سر بر من آشفته از ناز گران دارد

آن شوخ که با هرکس چون لاله قدح گیرد

چون نرگس مخمورم تا کی نگران دارد

چون کام همه عالم بخشد به سخن از لب

خورشید زبان‌آور یک ذره دهان دارد

در عین سیه چشمی آورد در ابرو چین

ترک است عجب نبود گر تیر و کمان دارد

در دیدهٔ ما آمد تا صورت خود بیند

گل آینه روشن در آب روان دارد

ناصر چو صبا دل را جوید ره بیرون شد

قدر نفس یاران بشناس که جان دارد