با پرتو رخسار تو مه تاب ندارد
با لطف بناگوش تو گل آب ندارد
شیرینی شهد تو ز شکر نتوان یافت
طعم لب شیرین تو عناب ندارد
آن پیر که در صومعهها گوشه نشین است
جز گوشهٔ ابروی تو محراب ندارد
وان رند که در میکدهها باده پرست است
جز بادهٔ لعل تو می ناب ندارد
در خواب مشو یک نفس ای دوست که شبهاست
تا دیدهٔ من از غم تو خواب ندارد
با غمزه بگو تا دل آشفته ما را
چون طرهٔ مشکین تو در تاب ندارد
درد دل ناصر همه از مردم چشمت
آبش بگذشت از سر و پایاب ندارد