گنجور

 
صائب تبریزی

اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد

پروای غبار آینهٔ آب ندارد

از فکر مکان جان مجرد بود آزاد

حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد

درمان بود آن درد که اظهار توان کرد

آن زخم کشنده است که خوناب ندارد

در فقر و فنا کوش که جمعیت خاطر

فرش است در آن خانه که اسباب ندارد

ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک

ویرانهٔ ما طاقتِ مهتاب ندارد

سرگرمِ طلب باش که چندان که روان است

از زنگ خطر آینهٔ آب ندارد

بر آینهٔ ساده‌دلان نقش گران است

دیوار حرم حاجت محراب ندارد

صائب به چه امّید برآییم ز غفلت؟

بیداریِ ما آگهی خواب ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

رویی که تو داری گل سیراب ندارد

شیرینی لعلت شکر ناب ندارد

قدی که تو داری نبود سرو روان را

چون زلف تو چین سنبل پر تاب ندارد

در خواب توان دید خیال رخ خوبت

[...]

ناصر بخارایی

با پرتو رخسار تو مه تاب ندارد

با لطف بناگوش تو گل آب ندارد

شیرینی شهد تو ز شکر نتوان یافت

طعم لب شیرین تو عناب ندارد

آن پیر که در صومعه‌ها گوشه نشین است

[...]

وحشی بافقی

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد

خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق

هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد

پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن

[...]

صائب تبریزی

سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد

آسودگی این قطره سیماب ندارد

بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست

پروای شکست آینه آب ندارد

شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه