گنجور

 
ناصر بخارایی

دلم را در زنخدانت ره افتاد

قدم از ره برون زد در چَه افتاد

چو در مهتاب می‌رفتی خرامان

ز رویت تاب در روی مه افتاد

نخوردم میوه از نخل بلندت

دریغا دست عمرم کوته افتاد

تجلی کرد انوار جمالت

کز آن حیرت به جان آگه افتاد

چو لای نفی بر خود راند ناصر

همه اثبات در الاالله افتاد