گنجور

 
ناصر بخارایی

از صبا گر در سر زلف تو چین خواهد فتاد

دل که در هندوستان گم شد به چین خواهد فتاد

گر نسیم بی‌نیازی خواهد از کویت وزید

آتشی در روزگار کفر و دین خواهد فتاد

گر خیالی از گل رویت فتد در صومعه

خار خاری در دل خلوت نشین خواهد فتاد

تا بمالد روی خود بر خاک کویت آفتاب

هر سحر از بام گردون بر زمین خواهد فتاد

تاختی اسب و نمودی رخ، دل من مات شد

من چه دانستم که بازی این‌چنین خواهد فتاد

من یقین دانم که جز نام از میانت هیچ نیست

گر کمر بندی گمانی در یقین خواهد فتاد

این سخن آخر نشد ناصر هنوز و زین سخن

حسرتی در اولین و آخرین خواهد فتاد