گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق پدیدار هست، یار پدیدار نیست

پرتو دیدار هست، یاری گفتار نیست

در ره او سالها، رفتم و سودی نداشت

بر در او بارها، آمدم و بار نیست

دعوی یاری او، کردم و سودی نبود

یاری ما باطلست، یار اگر یار نیست

بر سر بازار عشق، یار به جان می‌خرند

گر چه که سودای عشق بر سر بازار نیست

ترک همه کار و بار، کردم و سودای عشق

کار من است و مرا، بهتر ازین کار نیست

خواستم از زلف او، رشتهٔ زنار و گفت

رو که چو تو مشتری، لایق زنار نیست

ناصر طوطی شو و عشق چو پروانه باز

میل به شکر مکن، جای تو جز نار نیست