گنجور

 
ناصر بخارایی

سر امید نهم بر زمین حضرت دوست

به بوی آنکه مشرف شوم به صحبت دوست

نعیم هر دو جهان داده‌ام بهای غمش

کدام دولت شاهی رسد به دولت دوست

اگر چو شمع ببرند دشمنان سر من

به دوست که نتابم سر از مَحبت دوست

شکایت از غم دوران کمال بی ادبیست

چو روزگار مطیع است بر ارادت دوست

ز دوستان به جفا ترک عهد نتوان کرد

منافعی چو نهان است در مضرت دوست

ندای غیب شنیدست بارها ناصر

که مرد عشق ننالد ز درد و مَحبت دوست