گنجور

 
ناصر بخارایی

گلست آنکه ز حسنش جهان گلستان است

از او به هر چمنی صدهزار دستان است

چو غنچه گر دهن او به خنده پیدا شد

هنوز زیر لبش خنده‌های پهنان است

دل صنوبری غنچه را صبا بِرِبود

که سرو بر سر گل هچو بید لرزان است

بریز خون صراحی که خون‌بها ساقی

هزار جان گرامی دهیم و ارزان است

مرا تو عمری اگر عهد بشکنی چه عجب

که عهد عمر به ما سخت سست پیمان است

دعاست روی تو را سورتی که بر ورق است

شفاست شهد تو را آیتی که در شان است

چو باد صبح دم از زلف او مزن ناصر

درین حدیث که پیچیده و پریشان است