گنجور

 
ناصر بخارایی

تنم چو ذرهٔ خاک است و دل چون قطرهٔ‌ خون

به شکل نقطه که باشد میان حلقهٔ‌ نون

شده است خرقهٔ نُه توی چرخ زنگاری

ز بس که آه زدم بر سپهر آینه گون

به انقلاب سفر دورم از دیار فکند

جهان منقلب و روزگار بوقلمون

مرا خون جگر نیل و دجله پیش است

هنوز در نظر م همی‌رود جیحون

سرشک دیدهٔ من قطره‌ای و صد دریا

غبار خاطر من ذره‌ای و صد هامون

ترا ببیند و از تو خجل شود لیلی

مرا ببیند و بر من حسد برد مجنون

ز بس که گرد سر کوی تو بر آمده‌ام

بر آمده است به آفاق نام من مجنون

کشیده پای قناعت به دامن خارا

فشانده دست فراغت بر اطلس و اکسون

ترا وظیفهٔ ناز و مرا وظیفهٔ نیاز

همه فنون جنونست و الجنون فنون

چو قامت تو بلند است همت ناصر

عبارت سخنش چون شمایلت موزون

زمان معدلت خواجه بر نتابد ظلم

به چشم مست بگو تا دگر نریزد خون

خدایگان افاضل جلال دولت و دین

که هست نامهٔ دولت به نام او محشون

چو آفتاب سر از جیب خرقه تا برکرد

فشاند دامن همت بر اطلس و اکسون

اگر حدیث ز تفسیر او بگویم، نیست

به یک دقیقهٔ او جمله شروح و متون

دهد به علم و عمل خلق را نجات و شفا

چرا که جمله اشارات اوست بر قانون

بسی نماند که گردد به یمن اقبالش

چهار ربع زمین در زمان او مسکون

زهی جمال معانی تو بدیع چنان

که در بیان جمالت زبان شدست زبون

ز عزم تست که آمد سپهر در حرکت

ز حزم تست که جرم زمین گرفت سکون

به زیر زین مراد تو رام خواهد شد

اگر چه ابلق ایام توسن است و حرون

درون دایرهٔ کون بدعتی نامد

که از حدود جهاتش نکرده‌ای بیرون

طبیب حاذق عدل از برای حفظ مزاج

ز لطف و مهر تو ترکیب می‌کند معجون

اگر نه عدل تو بودی ضمان دور زمان

سجل چرخ شدی خط ز اختر وارون

چنین که فتنه به خواب است و بخت تو بیدار

مگر که بخت تو دادست فتنه را افیون

ز بس که دست چو دریای تو گهر بخشید

نماند در دل کان هیچ خرده‌ای مدفون

سحاب هایل از رعد می‌کند ناله

به زیر پای عطای تو بر مثال هیون

فضایل تو ز دیباچهٔ هنر عنوان

فواضل تو ز سرنامهٔ سخا مضمون

چو بدر خصم تو هر روز کمتر است، آن به

که چون هلال بود دولت تو روز افزون

فرو رود به زمین همچو گنج آخر کار

حسود تو به مثل گر همی‌شود قارون

ستاره از نظر سعد تو سعادت یافت

که طالع تو کند حل عقدهٔ گردون

مکان قدر تو هم در زمان قدرت تست

نه همچو زلف بتان بخت او شدست نگون

هنر پناها در مدح تو جواهر لفظ

به سلک نظم کشیدم چو لؤلؤ مکنون

چو زیور سخنم گوهر مدیح شماست

عروس معنی بر لفظ تو شده مفتون

اگر به عین عنایت نظر کنی شاید

که در دلم ز ثنایت عیان شده است عیون

همیشه تا به محاق و زوال در مه مهر

پدید گردد نقصان به امر کن فیکون

چو مهر باد وجود تو از محاق ایمن

چو ماه رأی منیر او از زوال مصون