گنجور

 
ناصر بخارایی

ز زلف تو به خطا گر صبا برد یک چین

شود چو زلف تو بر باد بوی نافهٔ چین

شبی که بر سر کویت صبا به سر گردد

ز خاک همچو سر زلف تو کند بالین

اگر نقاب ز رخساره برنیندازی

به هیچ وجه نگردد گمان خلق یقین

حکایت از لب تو گر نگفتمی هرگز

نیامدی سخن اندر دهان من شیرین

حدیث مهر تو و کین تو اگر گویم

امیر عالم عادل ز تو ستاند کین

خدایگان بشر فخر آل پیغمبر

حسین خلق و حسن خلق و مرتضی آئین

پناه و پشت سلاطین دهر امیر محمود

که شد به نوبت عدلش کمال دولت و دین

ملک خصال فلک قدر مشتری طالع

زحل محل قدر قدرت قضا تمکین

شهاب نیزه بهرام تیغ فوس کمان

ستاره کوکبه، اکلیل تاج مهر نگین

یگانه‌ای که ز مشرق اگر بر آرد تیغ

چو آفتاب بگیرد تمام روی زمین

بزرگ منزلت ابر دست دریا دل

بلند مرتبهٔ کان یار بحر یمین

زمانه گر به قرانها قرین او طلبد

نیاورد فلکش در هزار قرن قرین

محاسبی‌ست ضمیر تو در احاطت ملک

که بر خزاین اسرار غیب گشت امین

ز سهم تیر تو در آب دیده بدخواهت

اگر چه گنج گهر بود شد به خاک دفین

چنان به عدل تو میزان مملکت شد راست

که میل سوی کبوتر نمی‌کند شاهین

تو اگر ناوک خون ریز بر فلک فکنی

شود به شکل سپر روی مهر و مه پرچین

ز آب تیغ تو عالم زلال کوثر یافت

که گشت عرصهٔ آفاق همچو خلد برین

سکندری و حصار تو آهنین سدیست

که در مقابل او نیست حصن چرخ حصین

به سطح خندق او شکل ثابت و سیار

چنان نمود که در قعر بحر در ثمین

بر آستان تو ناصر تظلمی دارد

اگر چه نالهٔ او کی رسد به علیین

پیاده ماند ز اسب مراد طالع من

که در بساط زمین کج رو است چو فرزین

چو بنده مدح سرائی و چون تو ممدوحی

مناسب است چو مشک از زلال خضر عجین

کمال ذات تو از حد وصف بیرون است

ترا و نظم مرا نیست حاجت تحسین

ترا بقای ابد باد و در حمایت تو

بقای آنکه بگوید بر این دعا آمین

چه حاجت است که من مدحت تو عرضه کنم

نوشته است به مدح شما خدا یاسین