گنجور

 
سیدای نسفی

به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من

رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من

ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد

ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من

روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی

بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من

به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم

در آید در سخن از رشک لب‌های خموش من

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
بیدل دهلوی

خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من

گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من

تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل

که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من

غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه