گنجور

 
سیدای نسفی

به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من

رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من

ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد

ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من

روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی

بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من

به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم

در آید در سخن از رشک لب‌های خموش من

 
 
 
بیدل دهلوی

خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من

گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من

تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل

که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من

غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه