گنجور

 
سیدای نسفی

مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی

مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی

کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا

تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی

ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم

نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی

تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان

خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی

تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را

خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی

ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده

نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی

مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را

کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی

دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی

کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی

گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید

بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی

به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم

بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی