گنجور

 
سیدای نسفی

مرا ای شعله خود در تاب و تب انداختی رفتی

چو شمع آتش زدی چشم مرا بگداختی رفتی

نشستی بر سمند و آمدی احوال پرسیدی

رسیدی همچو برق و ایستادی تاختی رفتی

نخواهد دید داغ سینه من روی بهبودی

نمک پاشیده بگذشتی کبابم ساختی رفتی

نشستی بر سر بالینم و سویم نظر کردی

همین مقدار بر احوال من پرداختی رفتی

چمن از گریه‌های سیدا دریای شوری شد

تبسم کردی و حق نمک نشناختی رفتی