گنجور

 
سیدای نسفی

مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی

که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی

عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی

که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی

قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر

که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی

نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش

نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی

به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما

نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی

به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد

به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی

خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن

که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی

به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را

نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی

چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند

ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی