گنجور

 
سیدای نسفی

به خواب آمد مرا لیلی وشی چون سرو موزونی

شدم بیدار هر مو بر سرم شد بید مجنونی

می گل پیرهن را با توجه شیر می سازم

ز قرص ماهتاب آورده ام بر دست صابونی

کجا می می کشیدی ای مه عاشق نواز من

که می آمد به گوشم تا سحر آواز قانونی

ز سودایت من دیوانه در هر خانه می رفتم

به چشمم می درآمد صورت لیلی و مجنونی

نمی بینند مهر و ماه و زهره روی آزادی

مقید کرده اند امروز هر یک را به گردونی

گدا از مجلس دریا دلان لب خشک می آید

به چشم او شده هر قطره آبی چشمه خونی

به کف تسبیح زاهد عقده همیان زر باشد

بود مسواک او بر سر کلید گنج قارونی

ز احوال خراب سیدای خود چه می پرسی

بود فرهاد در کوهی و مجنونی به هامونی