گنجور

 
سیدای نسفی

بس که چون شبنم سری دارد به عریانی تنم

همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم

رحم می آید بر احوال سپندم شعله را

برق را دست تعدی کوته است از خرمنم

دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است

پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم

سرو گلشن آستین افشانده آه من است

طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم

تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست

نردبان دود آه پشت بام گلخنم

گرچه چون سروم درین گلشن لباسی داده‌اند

تا به زانو آمده از نارسایی دامنم

در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام

نقطه پرگار و همم در حصار آهنم

از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا

بند در چاک گریبان است دست و گردنم

کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب

بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم