گنجور

 
سیدای نسفی

اشک چشم شبنمم در حسرت روی گلم

دست پرورد فغانم خانه زاد بلبلم

حاصل من نیست در ایام غیر از پیچ و تاب

در بیابان گردبادم در گلستان سنبلم

زردرویی می کشم از دست خشک خویشتن

پنجه برگ خزانم شانه بی کاکلم

جوش اشکم سینه بر غم می نهد افلاک را

موج سیل نوبهارم سیلیی روی پلم

ارغوان زاریست از خون سیدا مژگان من

ملک هندم تیره بختی دیده شهر کابلم

اشک چشمم بی رخت امشب گره شد بر دلم

بوی خون می آید از لبهای خشک ساحلم

گر به دریا رو نهم گرداب گردد گردباد

در چمن سازم وطن گردد بیابان منزلم

ماهتاب از کلبه ام چون تیره بختان بگذرد

شمع انگشت ندامت می شود در محفلم

از زمین من نمی روید گیاهی جز سپند

خوشه من برق و خرمن آه و آتش حاصلم

سیدا امروز زنم در بحر اهل جود نیست

می رود اکنون به خشکی کشتی دریا دلم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode