گنجور

 
سیدای نسفی

می کند پهلو تهی کنج غم از تنهائیم

در کنار طاق نسیان مانده یی بی جائیم

در پی مکن سایه چون نقش قدم از پا فتاد

نیست در عالم کسی را طاقت همپائیم

بر جنونم سد ره زنجیر نتوان شدن

حلقه فتراک می جوید سر سودائیم

شورش فرزند می آرد پدر را در سماع

زینهار اندیشه کن ای چرخ از رسوائیم

روزیی جوهرشناس از سنگ می آید برون

کرده مستغنی ز عالم سرمه بینائیم

گوشه گیری می برآرد آدمی را ز احتیاج

می شمارد کفش تنگ چرخ را بی پائیم

می شود از کاهلی همیشه را بازار گرم

خصم می بالد به خود چون گل ز بی پروائیم

می دود از دیدنش اشکم به روی کاه رنگ

از تماشای رخش گل می کند رعنائیم

می کند در وصل عشق پاک عاشق را هلاک

جان به لب آید مرا روزی که بر سر آئیم

سیدا در جوی ارباب مروت نم نماند

خاک می لیسد به ساحل کشتی دریائیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode