گنجور

 
فضولی

نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پریوش را

توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را

ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش

که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را

منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به

که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را

دلا زهد ریایی هیچ کس را خوش نمی آید

شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را

شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد

نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را

گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو

بدور او بلا کم نیست عشاق بلاکش را

فضولی چند در بند جهات مختلف مانی

ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را