گنجور

 
سیدای نسفی

خشک است ز بی مهریی ایام دماغم

در آرزوی روغن آبست چراغم

زخم جگرم کرده بناصور ارادت

ای دست مروت منه انگشت به داغم

ریزند اگر در چمنم آب زمرد

چون برگ خزان دیده دمد سبز دماغم

از آبله ام چشمه خون سر هر خار

انگشت نما گشت ره از پای سراغم

رفتم به تماشای چمن همره سید

از آتش رخساره گل سوخت دماغم