گنجور

 
قدسی مشهدی

خون می‌چکد از دیده ز نظاره داغم

تا خون نشود، وا نشود غنچه باغم

پیدا نبود دل ز هجوم غم معشوق

پنهان شده از کثرت پروانه، چراغم

گر بر لبم انگشت زنی، جوش زند خون

کان غمزه ز خون کرد لبالب چو ایاغم

چون زنده کند صور سرافیل دلم را؟

گر بوی تو در حشر ندارد به دماغم

چون سبزه، ز گل تا به ابد خضر بروید

هرجا که نهد پا غم عشقت به سراغم

الماس چو تبخاله برآید ز لب مست

گر بر دهن شیشه نهی پنبه داغم