گنجور

 
سیدای نسفی

بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما

آخر رسید چشم بدی در بهشت ما

میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد

بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما

از دور همتی بکن ای ابر نوبهار

نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما

در سینه پر آتش ما داغ شد کباب

محتاج روغنیست چراغ کنشت ما

پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین

دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما

صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه

چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما

روزی که حشر آئینه خود دهد جلا

روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما

ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس

پیشانی گشاده بود سرنوشت ما