گنجور

 
سیدای نسفی

روی دلی از آن بت سرکش نیافتم

در روزگار باده بیغش نیافتم

بی روی او به سوختن خود رضا شدم

از غم کباب گشتم و آتش نیافتم

تا حال من به یار کند مو به مو بیان

یاری به خود چو زلف مشوش نیافتم

دارم به فکر موی میانش کمان کشی

داغم از این که دست چو ترکش نیافتم

ای سیدا به غیر دل داغدار خود

در عاشقی اسیر بلاکش نیافتم!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode