گنجور

 
سیدای نسفی

ساقیا برخیز از طاق طرب مینا فتاد

ساغر می رفت از دست و نشاط از پا فتاد

باغ از بی شبنمی در عهد ما گردید خشک

گل سر خود را گرفت و لاله بر صحرا فتاد

بر امید دانه خود را بلبل ما کرد اسیر

مرغ ما در دام صیادان بی پروا فتاد

خیرگاهی حاتم طایی که برپا کرده بود

حیف در ایام این بیدولتان از پا فتاد

می کند آزاد مردان را تهیدستی غریب

سرو از بی حاصلی در بوستان تنها فتاد

از لباس سرخ و زرد عاریت گشتم خلاص

تا مرا چشم تماشا بر گل رعنا فتاد

نان خشک خویش را گفتم که تر سازم به آب

آن هم از دستم به کام ماهی دریا فتاد

گم نگردد رتبه شعر از شکست بی وقوف

عیب نبود سرمه گر از چشم نابینا فتاد

نیست آسان سیدا از قید خود بیرون شدن

ناله چندان کردم این زنجیر تا از پا فتاد