گنجور

 
سیدای نسفی

خم تهی شد از می و دور قدح از پا فتاد

بزم آخر گشت و طاقی از سر مینا فتاد

بی ادب خود را به اندک فرصتی سازد هلاک

بیستون از جا برفت و کوهکن از پا فتاد

مرغ دل را در کمند آورد و گرد دل نگشت

آه از آن صیدی که بر صیاد بی پروا فتاد

قرضدار از شهر بگریزد ز دست قرضخواه

لاله داغ از سینه من برد و در صحرا فتاد

رفت حاتم از جهان و جانشین از وی نماند

خم به سر غلتید در دنبال او مینا فتاد

سیدا چون سر و سبزم در بهار و در خزان

بر سرم تا سایه زان شاخ گل رعنا فتاد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode