گنجور

 
سیدای نسفی

تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد

ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد

بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی

شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد

به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن

نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد

شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را

نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد

نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن

امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد

تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را

ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد

کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را

مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد

شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین

سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد

شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را

محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد

منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی

نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد

کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث

بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد

دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد

نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد

شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش

سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد

ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری

الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد

به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم

قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد