گنجور

 
حزین لاهیجی

ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد

ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد

عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را

نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد

گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم

مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد

نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد

چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟

حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را

نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد

 
 
 
قدسی مشهدی

ز چشمم بی تو شب چندان سرشک لاله‌گون افتد

که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد

ز بس دل می‌تپد در سینه شب در کنج تنهایی

مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد

دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند

[...]

سیدای نسفی

به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد

حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد

نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را

هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد

دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیدای نسفی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه