گنجور

 
سیدای نسفی

ز دنیا هر که شد لبریز عمرش بی بقا گردد

چو کشتی پر شود از آب گرداب فنا گردد

نوید وصل فارغ می کند از ناله عاشق را

جرس را چون گره از دل گشاید بی صدا گردد

نباشد خواب آسایش به گلشن چشم شبنم را

نه بیند روح راحت هر که از منزل جدا گردد

به بستان از شجرها تاک دارد سرفرازی ها

بلند اقبالی دوران نصیب دست وا گردد

به کوه از کهکشان هر روز این آواز می آید

ز دوران لعل بیند زدروی کهربا گردد

اگر چین جبین از روی خود چون غنچه برگیری

ز عکس چهره ات آئینه باغ دلگشا گردد

به تقوی دست ده از نفس ظالم تا شوی ایمن

ز سگ آزارها بیند گدا چون بی عصا گردد

نخواهم ریخت از کف دانه زنجیر سودا را

ز سنگ کودکان گر بر سر من آسیا گردد

به شبنم سیدا هر صبحدم خورشید می گوید

زمین و آسمان فرش ره بیدست و پا گردد