گنجور

 
جویای تبریزی

چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد

که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد

چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم

گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد

غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد

گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد

کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون

به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد

ببر از آرزو گر مدعای ترک خود داری

که این حاجت روا از فیض ترک مدعا گردد

چه بیباکانه بر می داری از عارض نقابت را

مبادا زورقم طوفانی موج صفا گردد

چنان جویا ز بار کلفت خاطر بود سنگین

که تا آهم برون آید ز لب زنجیر پا گردد