گنجور

 
سیدای نسفی

چو بهر پرسشم آن شهسوار می آید

صف ملک ز یمین و یسار می آید

گهی که از غم او می زنم به دل ناخن

صدای کوهکن از کوهسار می آید

برم چو نامه اعمال در ترازوگاه

کتابتی که به سویم ز یار می آید

به باغ نوخط من دوش می کشید و هنوز

نسیم مست صبا مشکبار می آید

ز چاک سینه روشندل خدا ترسم

پیمبریست که بیرون ز غار می آید

ز بال مرغ چمن شد قفس گل صد برگ

که گفته است به بلبل بهار می آید

کدام لاله رخ امروز در چمن رفتست

به هر که می نگرم داغدار می آید

بر آستانه خود همچو نقش پا عمریست

نشسته ام به امیدی که بار می آید

کمند بوی گل آرد به باغ بلبل را

دلم به سوی تو بی اختیار می آید

به گرد کوی تو هر روز گردباد از دشت

به جستجوی من خاکسار می آید

اگر به کوه نهم پشت بر زمین ماند

غمی که بر من از این روزگار می آید

نگاه گرم تو می سوزد استخوانم را

کجا ز برق ترحم بخار می آید

خجالتی که کشی از گناه خود امروز

نگاه دار که فردا به کار می آید

سپندوار از آن کوی سیدا امروز

چه شد که سوخته و بی قرار می آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode