گنجور

 
سیدای نسفی

ساقی بده آن می که ز دل شور برآید

مستانه تبسم ز لب حور برآید

چندان ز پی دانه خالی تو دویدم

اکنون نفسم چون نفس مور برآید

آه از جگرم در هوس آن لب شیرین

پر آبله چون خوشه انگور برآید

از بزم تو تا دور شدم در تب و تابم

آتش ز کتاب من مهجور برآید

خط رخت از سینه برون کرد دلم را

در فصل بهاران ز زمین مور برآید

شیرین دهنان نسبت خود با تو رسانند

صد خوشه ز یکدانه انگور برآید

دور از قد تو سرو شود پای شکسته

بی روی تو نرگس ز چمن کور برآید

مویی شود و بر لب چینی نهد انگشت

هر سبزه که بر تربت فغفور برآید

هر دانه که بر خاک فشانند کریمان

پروازکنان در طلب مور برآید

نوشی که هوس می کنی از سفره ظالم

نیشیست که از خانه زنبور برآید

در آرزوی شمع تو فانوس خیالم

از روزنه خانه من نور برآید

این آن غزل صوفی دلجوست که فرمود

وقتست که کام من مخمور برآید