خم تهی شد از می و دور قدح از پا فتاد
بزم آخر گشت و طاقی از سر مینا فتاد
بی ادب خود را به اندک فرصتی سازد هلاک
بیستون از جا برفت و کوهکن از پا فتاد
مرغ دل را در کمند آورد و گرد دل نگشت
آه از آن صیدی که بر صیاد بی پروا فتاد
قرضدار از شهر بگریزد ز دست قرضخواه
لاله داغ از سینه من برد و در صحرا فتاد
رفت حاتم از جهان و جانشین از وی نماند
خم به سر غلتید در دنبال او مینا فتاد
سیدا چون سر و سبزم در بهار و در خزان
بر سرم تا سایه زان شاخ گل رعنا فتاد