گنجور

 
سیدای نسفی

غنچه ام آخر چو گل کام به عریانی بود

لب گزیدن های من از بی گریبانی بود

چشم و گوشم قاصد جاسوس حیرانی بود

همچو گل اعضایم اسباب پریشانی بود

دل چو گردد ساده او را حل مشکل ها کنند

پرده این قفل را مفتاح نادانی بود

نامه اعمال گردد در بر نیکان قبا

پرده پوش صبح محشر پاکدامانی بود

دل شکستن کفر را ترجیح با دین کرده است

کعبه را بتخانه کردن خانه ویرانی بود

در نظرها خوش نما باشد کمان نقشدار

جوهر شمشیر ابرو چین پیشانی بود

آن پری رو را به خاموشی مسخر ساختم

لب فرو بستن مرا مهر سلیمانی بود

دانه را صیاد ریزد پیش مرغان بر زمین

کار زاهد در نظرها سبحه گردانی بود

غنچه دل واز انگشت ندامت می شود

ناخن این عقده در دشت پشیمانی بود

خانه بر دوشی لباس عافیت باشد مرا

پاسبان سفره درویش بی نانی بود

اسم اعظم خوان شود ایمن ز آفتاب پری

چون دچار او شوم کارم دعاخوانی بود

فصل گل باز است دست باغبان گلفروش

خوان هر کس پهن در ایام ارزانی بود

می شود آخر سر بی مغز پامال هوا

این صدا در گوش من از طبل سلطانی بود

تا نسازم سینه را صد چاک خندان کی شوم

همچو گل دل جمعی من در پریشانی بود

خواب آسایش نبیند دیده دنیاپرست

باغبان را روز تا شب کار دربانی بود

بست طاق خانه آئینه را ابروی او

این کمان پیوسته در بازوی حیرانی بود

می توان در پشت بام خود علمها ساختن

گر فش و مسواک اسباب مسلمانی بود

آن پسر هنگام خط از خانه می آید برون

یوسف من تا به روز حشر زندانی بود

رزق طوطی سیدا باشد مهیا از شکر

روزیی دلخواه در خوان سخندانی بود