گنجور

 
سیدای نسفی

بیا و باده کش ای محتسب به پای قدح

که موج باده نباشد کم از دعای قدح

بهار آمد و مرغان در آشیانه خود

گشانده اند پر و بال در هوای قدح

به چشمه سار خضر پنجه اش زند سیلی

کسی که ساخت کف دست آشنای قدح

مرا به داغ خود ای لاله دستگیری کن

که هست نشاء سرشار من ز لای قدح

شکست شیشه ما را مکن تو ای زاهد

گرفته ایم سر خود به کف به جای قدح

چمن به مجلس خود شمع می تواند ریخت

ز گریه های صبوحی و خنده های قدح

ز روی لاله رخان سیدا خورد چشم آب

رخ شکفته بود باغ دلگشای قدح