گنجور

 
سیدای نسفی

چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا

می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا

بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان

جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا

از ندامت پشت دستم گرچه روی دست شد

بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا

خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت

شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا

در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم

نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا

هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی

کیست می سازد درین کشور خریداری مرا

تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم

در خیالات محال افگند بیکاری مرا

تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز

رشته تسبیح من شد دام طراری مرا

شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد

اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا

دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس

از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا

با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید

خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا

صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت

گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا

یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد

مژده امیدواری ها بود خواری مرا

سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید

کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا