گنجور

 
سیدای نسفی

پیشانی ناز او از موج نگه چین بست

مژگان ستم برخاست ابروی کمر کین بست

چشم به عتاب آمد خونم به تغافل ریخت

شمشاد خرامانش در پای نگارین بست

از داغ سراپایم انگشت نما گردید

زآئینه سیمایش ملک دلم آئین بست

گلزار تماشا گشت هر جا که اقامت کرد

گلدسته رعنایی از رشته تمکین بست

خوبان ز شکر خندش در شهد فرو رفتند

لبهای شکرریزان از خنده شیرین بست

مانند گل آن سید از خار کند بستر

آسایش خود هر کس با جامه رنگین بست!