گنجور

 
سیدای نسفی

می کند سرو از حد غماز بازار مرا

راهزن از راه گرداند خریدار مرا

کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست

آسمان کردست پای انداز دستار مرا

غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید

سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا

خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان

تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا

خاکساری می کند آهندلان را مهربان

می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا

از رگ گل متکای من بود باریک تر

قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا

کشتی امید من افتاده در گرداب غم

کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا

بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم

از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا

ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت

چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا