گنجور

 
سیدای نسفی

زهی از طوطی نطقت مرصع بال گویایی

گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی

نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را

اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی

صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را

به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی

هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران

طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی

دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی

علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی

امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر

نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی

شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را

بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی

شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون

اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی

به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور

ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی

به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی

شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی

به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را

شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی

قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت

علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی

نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را

گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی

به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن

کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی

ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر

جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی

کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را

در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی

زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان

به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی

عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن

از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی

ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری

کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی

به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را

ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی

شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده

فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی

ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را

ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی

ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی

ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی

ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود

غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی

دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن

نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی

ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن

مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی

به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را

که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی

رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی

شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی

ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را

کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی

به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی

نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی