گنجور

 
ملا احمد نراقی

روزه را شبها به آب افطار کرد

شکر کرد و سجده ی جبار کرد

روز دیگر باز نامد راتبه

آمدش زان خاطبه بل عاطبه

گفتش آخر تا کی ای مرد سلیم

چون زنانی در پس پرده مقیم

خانه را بهر زنان آراستند

مرد را در کوه و صحرا خواستند

قرن فرمانشد زنان را در کتاب

مرد را سیر و همی آمد خطاب

نیستی چون زن ره بازار گیر

تنبلی بگذار و خود در کارگیر

کسب کن کاسب حبیب الله بود

طاعت بیکسب دام ره بود

زانکه نبود آدمی را چاره ای

از ته نانی و چارق پاره ای

چون ندارد با کسی او راد را

مایه سازد هر قماش و زاد را

سبحه بر کف گیرد و هوهو کند

لیک یاد دانه و شوشو کند

ننگ باشد ننگ ذکر روز و شب

گر نباشد شیئی لله زیر لب

خوش بود سجاده بر روی حصیر

گر نه صد دامش نهان باشد به زیر

هرکه را انبان تهی باشد ز نان

گر به مسجد رفت بگشاید دکان

باید اول ریخت در انبار فوم

خواند آنگه عنکبوت و صاد وروم

داد پاسخ شوی زن را اینچنین

کی مرا در رنج و در راحت قرین

نیست یکسان کار و بار هرکسی

مردمان را فرقها باشد بسی

گر ابوبکر است حیدر نیز هست

بوحنیفه هست جعفر نیز هست

نیکبختانند در محراب دین

جانشان در عرض تنشان بر زمین

مست صهبای محبت جانشان

دل تهی از یاد آب و نانشان

دانه ای هرگز نه در انبارشان

هم دکان خالی و هم انبانشان

آستین افشانده در ملک جهان

پا نهاده بر سر کون و مکان

تخم خود زین شوره ده برداشته

در زمین فهو حسبه کاشته

جسم و جان را خیر بادی گفته باش

چون تو باشی جسم و جان هرگز مباش

گر بریزد آب و سوزد نان من

تو بمان ای روضه رضوان من

گر مرا یک حبه در انبار نیست

چون تو دارم دانه ام در کار نیست

گر سرم را نیست دستار و کلاه

گو نباشد فرق ما و خاک راه

رفت اگر خاک سرای من به باد

منزل جانان من معمور باد

آب عذبم گر نباشد در سبو

آب چشمم خوش بود بریاد او

گر ندارم جامه ی خز یا سمور

عاشق دیوانه باید لوت و عور

ای گرامی گوهر یکتای من

ای تو دنیای من و عقبای من

راحت من روح من ریحان من

جنت من جان من جانان من

چون تو هستی هیچ چیزم گو مباش

جز تو هر چیزی بود لاشیئی باش

ای سرت نازم مرا تو یار باش

جمله عالم گو مرا اغیار باش

چون مرا لطف تو کشتی بان بود

نیست غم عالم اگر توفان بود

چونکه قهر تو نخواهد سوختن

آتش نمرود گردد نسترن

پور آزر را کنی چون نیم پاک

ز آذر و نمرودیان او را چه باک

چون تو باشی لنگرکشتی نوح

آید از هر موجی او را صد فتوح

چون تو احمد را فرستی سوی غار

عنکبوتی گردد او را پرده دار