گنجور

 
ملا احمد نراقی

گفت از هجرانت اکنون آیه ها

چاره نبود چون ستیزم با قضا

رو سلامت لطف حق همراه تو

بیخطر هم منزل و هم راه تو

لیکن ای آرام جان بیقرار

ای شبم را روز و روزم را بهار

زینهار از من فراموشت مباد

جرعه ای بی یاد من نوشت مباد

یاد ما کن زانکه یاد ما خوش است

یاد ما شیرین و نغز و دلکش است

یاد کن از ما و از ایام ما

از دل بیصبر و بی آرام ما

یاد کن از عهد و از میثاق من

از عنایتها و از اشفاق من

یاد ما کن یاد ما شیرین بود

راحت هر خاطر غمگین بود

یاد ما هر زشت را نیکو کند

ای خنک آن دل که با ما خو کند

یاد ما جانست و جانها جمله تن

چون نباشد جان نباشد گو بدن

جان علوی خاک را زنده کند

جسم بیجان خاک را گنده کند

گر تو را در خانه باشد دلبری

دلبری از مهر و از مه مهتری

تنگ تنگش در بر آری هر زمان

بوسیش هر لحظه دامان و دهان

چونکه مرد از خانه بیرون افکنی

یا به صحرا یا به جیحون افکنی

ورنه می گردد سراسر خانه ات

کنده از گند تن جانانه ات

شب خیالش گر مقابل آیدت

صد هزاران هول در دل آیدت

پس اگر در دل نداری یاد دوست

مرده باشد سینه ات کی جای اوست

مرده را از خانه بیرون می برند

کی درون سینه اش می پرورند

گرنه با خود مرده داری ای پسر

پس چرا گندیده ای پا تا بسر

کند حرص و کند کبر و کند آز

کند کینه کند امید دراز

کند گفتار بدو دشنام تو

کند آن کردار نافرجام تو

جمله اینها بوی گفتار دل است

وای آنکس کز دل خود غافل است

هرکه شد غافل زدل دل مرده شد

گرمی روح از دلش افسرده شد

مرده شد دل آب افتادش ز جوی

از دل مرده چه آید خود بگوی

دست و پا مرگاو خر را حاصل است

امتیاز تو از آنها از دل است

چون بمیرد دل تو هم گاو و خری

گه به فکر کاه و گاهی آخوری

خانه ات گر از درو گوهر پر است

لاف کم کن جامه ات از خر پراست

خر چه باشد هیچ دانی ای پسر

آنکه باشد از دل خود بیخبر

با خبر باش از دل خود ای رفیق

تا نیفتی اندر این چاه عمیق

چیست آنچه فکر بازار و دکان

فکر حجره فکر این و فکر آن

فکر امر و نهی و جاه و منصبت

خانه و اصطبل و خیل و مرکبت

فکر درس و بحث آن تدریس تو

فکر وعظ و منبر و تلبیس تو

اینهمه چاه است و چاه بیکران

دست و پاکن خویشتن را وارهان

یوسفی تو تخت مصرت ای عزیز

انتظارات می کشد از جای خیز

یوسفا اینک رسن آویخته

در وی افکن دست و پا بگسیخته

این رسن دانی چه باشد یاد دوست

دوست کبود آنکه جان جمله اوست

جان چه باشد آنکه از وی زندگیست

بی وجودش هیچ جسمی زنده نیست

یاد او کن تا ز غمها وارهی

تا قدم زین چاهها بالا نهی

یاد او کن یاد دیگر کس مکن

یاد گل کن یاد خاروخس مکن

یاد او کن تا همی یادت کند

از بلا و محنت آزادت کند

گر از این معنی همی خواهی نشان

اذکرونی اذکرکم از قرآن بخوان

پاسبان شو بر در دل روز و شب

تا نیاید کس در آن جز یاد رب

یاد او در دل همی کن استوار

نام او بر لوح خاطر می نگار

یاد او جان تو فرخ فرکند

سینه را دریای پهناور کند

دل به این و آن مده ای بوالهوس

دل به آن ده کان دلت داده است و بس

هرزه دل دربند این و آن منه

قدر دل بشناس و ارزانش مده

خلوت دل کان همایون خلوتی ست

خلوت سلطان صاحب حشمتی ست

هر گدائی را در آنجا ره مده

خار و خس در مسند سلطان منه

صفه ی دل بارگاه کبریاست

مبرز شیطان نمودن کی رواست

کعبه آتشخانه ی گبران مکن

طوفگاه قدسیان ویران مکن

ای دریغ از آنچه کردی ای دریغ

ماه تابان را نهان کردی به میغ

ای دریغ از دل که بیمقدار شد

چار راه کوچه و بازار شد

ای دریغا دل نماندستت بجا

آنچه داری دل مگو بهر خدا

هین مگو دل جای خر میگو و گاو

گر نیاید باورت دل را بکاو

دل بود یا شارع عام است این

سینه یا اصطبل انعام است این

گوی شیطانست چوگانش بکف

می زند می راندش از هر طرف

افکند گاهی به چپ گاهی به راست

گوید ای یاران چنین گویی کراست

عمر تو رفت و دلت در دست دیو

ای فغان از دست این دل ای غریو

از سلیمان دیو تخت زر گرفت

اهرمن زانگشتی انگشتر گرفت

مصحف اندر دست کافر اوفتاد

مشرک اندر مسجد اینک پا نهاد

هان و هان ای جان من هوشیار شو

بانگ رحلت می رسد بیدار شو

بعد از این دل بند خاروخس مکن

آنچه کردی بس بود زین پس مکن

دیو و دد از خانه دل دور کن

بعد از آن آن خانه را پر نور کن

بر در دل منتظر ایستاده شاه

لیکن از غوغای غولان بسته راه

از دل خود دور کن غوغای عام

تا شه خوبان کند آنجا مقام

هان و هان می آیدت سلطان فتق

خانه از غوغا بزودی کن غرق

حاجب و دربان به درها بر نشان

خانه را هم مشک و هم عنبرفشان

باقی این را نگویم خواجه مفت

شاه با طوطی بگو دیگر چه گفت

گفت کی مرغ مبارک فال من

ای ز تو فرخنده ماه و سال من